یک نوشت

دست نوشته های من . . .

خیال

در زمان ۱۵:۵۴ ارسال توسط یک نویسنده 0 نظرات

شمعی روشن می کنم. قطرات باران خود را بر شیشه می کوبند. قلم و کاغذ بدست می گیرم و به رویایم مجال رخنه در فکرم را می دهم . . .
توشه ی راه ، بر می دارم و سوار بر اسب تندروی خیالم می شوم. به کجا ها که سفر نمی کنم. از دیاری به دیاری. از عرش تا فرش. باز هم سرکشی می کند این خیال. در زمان سفر می کنم. به فرهاد می رسم که تیشه ی عشق شیرین را بر کوه می کشد. از او گذر کرده و رستم را زیارت می کنم. بر سهرابش می گرید و خود را نفرین می کند و سر و روی می کـَـند. به سمک می رسم که بر قطران قفا می زند. دخترک خوش قلب و مه چهره ای را می بینم که بر چشمان خیر دوا می گذارد. آه که چقدر این اسب پریشان حال است. دائم در تکاپوست. آنقدر سریع است که توان ندارم ، آنچه بر دیده دارم ، بنگارم.
می جهد و خود را به عرش می رساند. هر طاقی را که پشت سر می گذارد با دنیایی نو روبرو می شوم. گاه سپید و گاه سیه. گاه بهار است و گاه خزان. گه با آتش سوزان و سیه دلان روبرویم. گه با حوریانی که بر خدایان خویش عشوه گری می کنند . . .
آه. افسار این اسب سرکش از دستم رها گشته. خود تقصیر کار هستم. اگر آن دوران که تازه دویدن فراگرفته بود ، رامش می کردم ، فی الحال بر من نمی راند و مرا در خود غرق نمی کرد. آری من مجرمم. او مرا در دره ی اندوه بر ایستون عمر بر بند کرد. معلمم شد و مرا آموخت که درمانده ای بیش نیستم. من هم شاگردی کردم. و الحق که خوب شاگردی بودمش.
با تکانی سعی کردم بند را بشکنم. بند نشکست اما ایستون عمرم که مدت هاست پوسیده شده ، خرد شد و آزاد شدم. حال که می نگرم من دنیایی را در غم نداشته هایم گذرانده ام. خویشان و دوستان ، بر رویایشان جامه ای از حقیقت تن کرده اند اما من . . .
افسوس . . . افسوس که عمرم تباه شد . . . افسوس.

0 دیدگاه برای مطلب "خیال"

ارسال یک نظر