این داستان یکی از بهترین داستان هایی است که من تا به حال خوانده ام. پیشنهاد می کنم حتما آن را بخوانید. ابتدا خواستم از روی کتابچه ای که دارم این داستان را برایتان بنویسم اما بعد وقتی دیدم در وب هست ، تصمیم گرفتم لینک داستان را برایتان قرار دهم. این داستان نوشته ی فرانک اکانر(Frank O'Connor) ایرلندی است. قبلا یکی دیگر از داستانک های فرانک عزیز را لینک کرده بودم. این داستان درمورد سرگذشت یک پسر بچه ایست که پدرش در جنگ است و او را کم می بیند. وقتی پدر از جنگ باز می گردد اختلافات و اتفاقات جالبی میان پدر و پسر می افتد و . . .
حتمن تا به حال برای شما هم اتفاق افتاده که وقتی به ابرها نگاه می کنید ، هر کدام را به یک شکل می بینید. همانطور که می دانید این پدیده حاصل خطای دید شماست. من هم از این پدیده در امان نبوده ام و هر از چندگاهی برایم حادث می شد. این بار ، روی مبل لم داده بودم و به صفحه ی تلویزیون خیره شده بودم که نگاهم به فانوس تزئینی ای که مادرم خریده بود افتاد و آن را به شکل یک پیرمرد دیدم.
بله! این همان فانوس است که گفتم.
با مشاهده ی تصوی مذکور ، بسرعت کاغذ و قلم را فراهم و شروع به کشیدن کردم. این طرحیست که با یکسری تغییرات روی طرح اولیه حاصل شده و در واقع طرح ثانویه است:
و این هم طرحیست که با کمی رنگ آمیزی در فتوشاپ بدست آمد:
شمعی روشن می کنم. قطرات باران خود را بر شیشه می کوبند. قلم و کاغذ بدست می گیرم و به رویایم مجال رخنه در فکرم را می دهم . . .
توشه ی راه ، بر می دارم و سوار بر اسب تندروی خیالم می شوم. به کجا ها که سفر نمی کنم. از دیاری به دیاری. از عرش تا فرش. باز هم سرکشی می کند این خیال. در زمان سفر می کنم. به فرهاد می رسم که تیشه ی عشق شیرین را بر کوه می کشد. از او گذر کرده و رستم را زیارت می کنم. بر سهرابش می گرید و خود را نفرین می کند و سر و روی می کـَـند. به سمک می رسم که بر قطران قفا می زند. دخترک خوش قلب و مه چهره ای را می بینم که بر چشمان خیر دوا می گذارد. آه که چقدر این اسب پریشان حال است. دائم در تکاپوست. آنقدر سریع است که توان ندارم ، آنچه بر دیده دارم ، بنگارم.
می جهد و خود را به عرش می رساند. هر طاقی را که پشت سر می گذارد با دنیایی نو روبرو می شوم. گاه سپید و گاه سیه. گاه بهار است و گاه خزان. گه با آتش سوزان و سیه دلان روبرویم. گه با حوریانی که بر خدایان خویش عشوه گری می کنند . . .
آه. افسار این اسب سرکش از دستم رها گشته. خود تقصیر کار هستم. اگر آن دوران که تازه دویدن فراگرفته بود ، رامش می کردم ، فی الحال بر من نمی راند و مرا در خود غرق نمی کرد. آری من مجرمم. او مرا در دره ی اندوه بر ایستون عمر بر بند کرد. معلمم شد و مرا آموخت که درمانده ای بیش نیستم. من هم شاگردی کردم. و الحق که خوب شاگردی بودمش.
با تکانی سعی کردم بند را بشکنم. بند نشکست اما ایستون عمرم که مدت هاست پوسیده شده ، خرد شد و آزاد شدم. حال که می نگرم من دنیایی را در غم نداشته هایم گذرانده ام. خویشان و دوستان ، بر رویایشان جامه ای از حقیقت تن کرده اند اما من . . .
به جرات می توانم بگویم که این امتحان یکی از سخت ترین امتحانات زندگی من بوده است. چه کتبی و چه شفاهی. البته کتبی آن بسیار آسان تر از شفاهی است. بعد از اینکه امتحانات ترم را دادیم ، معلم سر کلاس آمد و گفت: چون خودم بالای سرتون نبودم این امتحان قبول نیست. هفته ی بعد یه امتحان شفاهی از کل کلاس می گیرم. اگر نمره ی شفاهیتون از نمره ی امتحانتون کمتر بشه اونو رد می کنم.
اگر بعد از چندین ساعت اجتماعی خواندن و گرفتن نمره ی 18 ، معلمتان این جمله را می گفت ، چه می کردید؟
خلاصه ما هم خودمان را برای آزمون شفاهی آماده کردیم. تمام مدت زمانی که امسال صرف خواندن درس اجتماعی کرده ام ، از تمام مدت زمانی که در تمام این 10-12 سال صرف خواندن همین درس کرده ام بیشتر است. در عین حال نمره ام کمتر. وقتی می خواهیم کتاب را بخوانیم ، نمی دانیم کجا را نباید بخوانیم؟!! همه جا مهم است و از همه جا هم سوال می آید. البته این گفته ی معلم است. حالا اگر شما جای ما بودید چه می کردید؟
جمعه شب خانه ی خالمینا بودیم. من فکر می کردم که دائیمینا هم میان. آخه دو تا تازه عروس داریم. همین باعث شد که کلی به خودم برسم و یک ساعت جلوی آینه از هیچ کاری اعم از اتو کشیدن ، سشوار ، ور رفتن با موها و . . . دریغ نکنم. شاید فقط پنجاه بار هم بند لباسم رو چک کردم که کج و کوله نباشد.(بندی که مثله یک کراوات کوچک از پشت گردن می آید)
شاید دیگر حدس زده باشید. وقتی رسیدم ، دیدم هیچ خبری از آنها نیست. وقتی رسیدم و روی مبل نشستم احساس کردم که با بقیه تناقض دارم. بخاطر نگاه های سنگین بقیه هم یـــِکــَــمــکی خجالت کشیدم. اما در کل از تیپ خودم راضی بودم. همین می خواستم بگم در کل ، کلی ضایع شدم رفت.